هستی

می ترسیم...... اما داستان جالب "خر" با سواد خسته ام .... عشق چیست؟ حوصله نداری شیشه مانیتورت رو تمیز کنی ؟؟ بوی محرم "ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻣﺎ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ " شعری تقدیم به همسران جامانده‌ی حاجیانی که در منا جان باختند حسین پناهی.... از زندگی لذت ببر هدیه از یک دوست خوب


این مردهای غمگین و نازنین


   یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای
مردانه ...نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند
«... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک
بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که
حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که
دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی
که دوستمان داشتند ولی رفتند...
یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع
میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند.
سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل
کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از
اینها نباشند...
  ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر
برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند،
توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره
مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور
باشد. توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور
باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود
سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که
دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های
دوران مجردیشان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و
هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!
مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما
بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می
شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را
نمیدهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفششان کثیف است تمام این وقت
ها خسته اند و کمی غمگین. و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را
دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم
نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای شب هایش میخواهد؟ نکند من
را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی... مرد
ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما.
بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم.
من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها، انقدر ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند.
مردها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی
آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند.
کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم... بر خلاف زندگی پر دغدغه ای
که دارند، تعریف مردها از خوشبختی خیلی ساده استخجالتیگریهلبخند




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 18 دی 1392

لبخند خدا

زنی با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خوار و بار فروشی محله شد که نسبتاً شلوغ بود و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خوار و بار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان هاوس ، صاحب همان خواربار فروشی با بی اعتنایی ، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست که او از مغازه بیرون برود!
زن نیازمند ، در حالی که اصرار می کرد گفت :« آقا شما را به خدا ، به محض این که بتوانم ، پولتان را می آورم.» جان گفت نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت :
"ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من!"
خواربار فروش با تمسخر گفت :«لازم نیست ، به حساب خودم . لیست خریدت کو؟ » لوئیز یا همان زن نیازمند گفت : اینجاست!
خواربار فروش با صدایی کنایه دار اضافه کرد:« لیست را بگذار روی ترازو . به اندازه وزنش ، هر چی خواستی ببر!"
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت !!!
خوار و بار فروش باورش نشد . مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد ،آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند !
در این وقت خوار و بار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است ! کاغذ ، لیست خرید نبود ، بلکه دعای زن بود که نوشته بود:
"ایخدای عزیزم ، تو از نیاز من با خبری ، خودت آن را برآورده ساز!"
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد ، لوئیز خداحافظی کرد و رفت.




نویسنده : لیلا تاریخ : دو شنبه 16 دی 1392

پیراهن سیاه ز تن دور می کنیم آن را ذخیره کفن و گور می کنیم اجر دو ماه گریه بر غربت حسین تقدیم مادرش از ره دور می کنیم عزاداریتان قبول ،ربیع مبارک




نویسنده : لیلا تاریخ : جمعه 13 دی 1392

باز باران با ترانه......

باز باران٬ با ترانه میخورد بر بام خانه خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟ روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو...؟ یادت آید روز باران؟ گردش یک روز دیرین؟ پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟ خاطرات خوب و رنگین! در پس آن کوی بن بست در دل تو٬ آرزو هاست؟ کودک خوشحال دیروز غرق در غم‌های امروز یاد باران رفته از یاد آرزوها رفته بر باد باز باران٬ باز باران میخورد بر بام خانه بی ترانه ٬ بی بهانه شایدم٬ گم کرده خانه شایدم گم کرده خانه!




نویسنده : لیلا تاریخ : پنج شنبه 12 دی 1392

توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد... یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم... آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش... همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد گفت: شما چی میخواین مادر جان؟ پیرزن اومد جلو یه هزار تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: لطفا" به اندازه همین پول گوشت بدین آقا... قصاب یه نگاهی به هزار تومنی کرد و گفت: هزار تومان! این فقط آشغال گوشت میشه مادر جان... پیرزن یه فکری کرد و گفت: بده مادر... اشکالی نداره... ممنون... قصاب آشغال گوشت‌های اون آقا رو کند و گذاشت برای اون خانم... اون آقای جوان که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد رو به خانم پیر کرد و گفت: مادر جان اینارو واسه سگتون می‌خواین؟ خانم پیر رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان نگاهی به اون آقا کرد و گفت: سگ؟!!! آقای جوان گفت: بله... آخه سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز میخوره... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟!! خانم پیر با بغض و خجالت گفت: میخوره دیگه مادر... شکم گرسنه سنگم میخوره... آقای جوان گفت: نژادش چیه مادر؟ خانم پیر گفت: بهش میگن توله سگ دو پا... اینا رو برای بچه‌هام میخوام اّبگوشت بار بذارم خیلی وقته گوشت نخوردن! با شنیدن این جمله اون جوون رنگش عوض شد... یه تیکه از گوشت های فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشت های اون خانم پیر... خانم پیر بهش گفت: شما مگه اینارو برای سگتون نگرفته بودین؟ جوون گفت: چرا مادر... خانم پیر گفت: بچه های من غذای سگ نمیخورن مادر... بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و آشغال گوشت هاش رو برداشت و رفت....




نویسنده : لیلا تاریخ : پنج شنبه 12 دی 1392

آقا به دادم میرسی؟

زائری بارانی ام ، آقا به دادم می رسی؟ بی پناهم خسته ام، تنها، به دادم می رسی؟ گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگی ام؛ ضامن چشمان آهوها، به دادم می رسی؟ از کبوترها که می پرسم نشانم می دهند؛ گنبد و گلدسته هایت را، به دادم می رسی؟ ماهی افتاده بر خاکم لبالب تشنگی؛ پهنه آبی ترین دریا، به دادم می رسی؟ ماه نورانی شب های سیاه عمر من؛ ماه من، ای ماه من، آیا به دادم می رسی؟ من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام؛ هشتمین دردانه زهرا(س)، به دادم می رسی؟ باز هم مشهد، مسافرها، هیاهوی حرم یک نفر فریاد زد: آقا به دادم می رسی؟




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 11 دی 1392

پای پیاده تا حرم مهربانی ها

بسم رب الرضا المرتضی السلام علیک یا انیس النفوس این روزها تمام وجود عاشقان رو به بارگاه مهربانترین بنده خدا، امام علی بن موسی الرضا(ع) است...و چه زیبا به دلم آتش میزند قدمهایی که رنجه رنجه به سوی مشهد الرضا گام برداشته اند..آه ای مولای غریبم تو غریب نیستی و من غریبم که در گناهان انبوه خویش غرقم و برای همین است که امسال توفیق زیارتت را نصیبم ننمودی و من با چشمانی مملو از حسرت و اشک، به تصاویر ضبط شده از قدمهای زائران پیاده ات مینگرم که هر کدامشان دلی را برایت نذر کرده اند و حتی فقیرانه به سویت رهسپارند...اخر چه میشد من هم لایق بودم تا با این پاهای کوچک، قلب عاشقم را برای دیدارت می آوردم تا سیراب شود از مهربانیت! خوش به حال آنها که در راهند خوش بحال آنها که در حرمت جا مانده اند خوش بحال انها که زائرند خوش بحال آنها که مجاورند خوش بحال.... و ما که دوریم از حریمت و لایق زیارتت نیستیم چه کنیم!؟ کاش به پاکی خونی که بناحق از تو ریختند، زندگی و قلب ما که ادعای عشق تورا داریم، پاک شود یا امام رضا مدد




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 11 دی 1392

ساده میگویم: خدایا دوستت دارم
 

شعري بسيار احساسي و عاشقانه!/خطر ريزش اشك

ساده می گویم : خـدایــا دوسـتـت دارم ...
  
به تو من خیره می گردم ؛

به این جنگل ...

به این برکه ...

به خط نور ...

 به این دریا ...

به رقص آب ...

به این افسون بی همتا ...

چه باید گفت؟

کمک کن واژه ها را بر زبان آرم ؛

بگویم لحظه ای از تو ...

از این زیبائی روشن ،

از این مهتاب ...

بریزم با نسیم و گم شوم در شب ؛

بخندم با تو لختی در کنار آب ...

زبانم گنگ و ذهنم کور ،

تنم خسته ، دلم رنجور ...

تمام واژه ها قامت خمیده ،

ناتوان ...

بی نور ....

پر از پیچیده گیست این ذهن ناهموار ؛

سکوت واژه ها درهم تنیده ،

مثل یک آوار ...

من از پیچیده گی ها سخت بیزارم ؛

تو با من ساده می گویی و من هم ساده می گویم :

" خـدایــا دوسـتـت دارم "

 
شاعر : حدیث سامی




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 11 دی 1392

پسرک و دختر جوان

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.

دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.

پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.

پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد.

فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 11 دی 1392



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به هستی مي باشد.